ما را اسیر کردی
شگفتآور است!
وقتی با آن عظمتت کودکی را در آغوش میکشی و با آنها شوخی میکنی. تو یک جهان را بر پا ایستانیده بودی و حالا کنار بچهها نشستهای!؟
شبیه مفاهیمی هستی چونان عمیق و وسیع که هرکس انگار هر چه توصیف میکند فقط گوشهای را آشکار میکند.
اصلا کافیست هر کس از تو تنها یک تصویر دیده باشد تا آشوب شود؛ هر کس از یک تصویر تو بخواهد توصیفت کند جنگی بزرگ برپا میشود و در تعریف تو در گل مانند. هر تصویر تو به تنهایی یک داستان بلند است و تو چه طور این همه داستان متناقض را کنار هم ساختهای!؟
تو امام آنها بودی که در اوج پیری و عصمت، هنوز میفهمند!
تو برای ما جمع نقیضها بودی! جمع ناممکنها...تو بهانهای بودی که اگر نبود اصلا داستان اولیای خدا را افسانه و قصه می دیدیم اگر تو را نمیدیدیم! مثل خیلی ها که افسانه و قصه میبینند چون نخواستند تو را ببیند.
تو ما را راه بردی تا کوچههای مدینه تاریخ. تا دارالعماره کوفه. تا غربت چادرهای اردوگاه حسن؛ وقتی جام زهر نوشیدی...
.
تو آمدی که ما را آزاد کنی اما اسیر کردی.....
.
بت من شکستی و خود شدهای بت من؛ بت من! تو چه بت شکنی
فکان لانت کبیرهم فکسرتهم بید قمن
پینوشت: سال هشتاد و نه در حرارت دانشجویی و گرفتاری مهر او این را دکلمه کردم؛ رکض الخیل شعر پرفراز و بیفرود احمد
محبی آشتیانی