تمام میراث من
از کل دوران تحصیلم در دانشگاه هنر، تنها همین را دارم.
سفری بود به روستایی در شمال طالقان و ما هم قرار بود مثل چهل وپنج نفری که در کاروان مان بودند، برویم و جستوجوگرانه به مطالعهی این روستا و اهلش بپردازیم. و در نظر ما، چه کار عبثی بود کار دوستانم که از قفل درها و سقف ها و دیوارها و ... عکاسی می کردند و متر برمیداشتند.
از همان ابتدا با صادق قرار گذاشتیم کاری نکنیم که فردا افسوس بخوریم. رفتیم سراغ تنفس روستا. رفتیم سراغ دردودل مردمان روستا. رفتیم سراغ دلهای بزرگ و جوانی که در کالبدهای پیر و نحیف جا شده بود.
صحنه هایی را تجربه کردیم که باور کنید به زبان و قلم نمیآیند.
صحنه ای از عشق 1400 سالهی جوانی که در قلب پیرمردی نودساله بود؛ هنوز شیرینی ش زیر زبانم هست.
کنار پیرمردی نیمه لال نشستیم که آرامش بی نظیرش و اشارهاش به آسمان و "برف می آید"ش هنوز دربرم گرفته است. انگار دنیا در تملکش بود.
پیرمرد سیدی را هنوز همراه دارم که بار قمیش بر دوش از بالا می آمد و کنار من و صادق و آن پیرمرد آرام رسید و چیزهایی گفتیم که یقین کردم از من چندصدسالی جوان تر مانده است و حقیقی تر....
خیلی حرمت برای حرفها و شنیدههایی که آن روزها ردوبدل شد قائلم؛ لاجرم این جا چیز زیادی نخواهم گفت.
خیلی چیزها هست که لابهلای خاطرات آن روزها در بین صفحات دفتر طراحی م مانده اند و مدام مقابل چشمم مرور می شوند.
اما یک صحنه بود که خیلی دلم را برد. تا امروز هم
امیرمحمد و امیرمهدی ، دو بچه سید پنج ساله شاد و شنگول.
درست همین لحظه که در عکس زیر صادق ثبتش کرده.
امیر محمد چنان دستش را روی من گذاشته که انگاری صاحب من است. و باور کن این انگار آن موقع غلط نبود.
مالک من شده بودند این دو بچه سید در آن دقایق.
و من هم در زیر دستان سرد اما گرمش، باور کنید حس مملوکی داشتم.
میراث تمام دوران تحصیلم در دانشگاه هنر تنها و تنها همین یک آن است.
میراث همه ی دوران هنرم.
با هم که گرم گرفتیم، برایشان نقاشیشان را کشیدم و بعد آن ها برای من کشیدند. امیر مهدی گل کشید و امیر محمد یک خرس و بعد من را کشید. صفحه های دفترچه طراحی آن روزهایم را که این روزها مرور می کنم می بینم کنار این نقاشی ها و لابهلای این خاطرات این چند جمله را نوشته ام:
---------------
" امیر محمد و امیر مهدی
دو بچهی شاد و دوقلوی روستای ناریان
با صادق در پشت سر دیدیمشان؛ وقتی داشتیم از کوچه کروکی می زدیم.
یک خر را با خود می آوردند؛ کودکان پنج ساله!
افسار خر را از یک دیگر می دزدیدند
قرار کردم که رفیق شویم
رفیق هم شدیم.
برایم نقاشی کشید امیر محمد؛ امیر مهدی هم.
برای امیرمحمد، بین من و یک خرس،
تنها یک شکم و یک ناف فاصله بود!
چقدر خوب می دید این آقا!
شاید اگر همین تکه لباس را هم بر این قامت نداشتم،
همین تفاوت را هم نمی دید.
...
کلی دل دادم به این دو دلدار. "
---------
پینوشت:
قرار دارم گاهی خاطراتی بنویسم اینجا. همین طوری :)