- ۳۰ آذر ۹۰ ، ۲۲:۵۹
- ۲ نظر
از کل دوران تحصیلم در دانشگاه هنر، تنها همین را دارم.
سفری بود به روستایی در شمال طالقان و ما هم قرار بود مثل چهل وپنج نفری که در کاروان مان بودند، برویم و جستوجوگرانه به مطالعهی این روستا و اهلش بپردازیم. و در نظر ما، چه کار عبثی بود کار دوستانم که از قفل درها و سقف ها و دیوارها و ... عکاسی می کردند و متر برمیداشتند.
از همان ابتدا با صادق قرار گذاشتیم کاری نکنیم که فردا افسوس بخوریم. رفتیم سراغ تنفس روستا. رفتیم سراغ دردودل مردمان روستا. رفتیم سراغ دلهای بزرگ و جوانی که در کالبدهای پیر و نحیف جا شده بود.
صحنه هایی را تجربه کردیم که باور کنید به زبان و قلم نمیآیند.
صحنه ای از عشق 1400 سالهی جوانی که در قلب پیرمردی نودساله بود؛ هنوز شیرینی ش زیر زبانم هست.
کنار پیرمردی نیمه لال نشستیم که آرامش بی نظیرش و اشارهاش به آسمان و "برف می آید"ش هنوز دربرم گرفته است. انگار دنیا در تملکش بود.
پیرمرد سیدی را هنوز همراه دارم که بار قمیش بر دوش از بالا می آمد و کنار من و صادق و آن پیرمرد آرام رسید و چیزهایی گفتیم که یقین کردم از من چندصدسالی جوان تر مانده است و حقیقی تر....