این مطلب در تاریخ 7 فروردین 1390 در وبلاگ قبلی یانون منتشر شده بود و تنها به منظور آرشیو شدن این جا هم منتشرش می کنم.
-----------------------
ایستادهام وسط حیاط، باد نوروزی بیستونهم اسفند لای موهایم میوزد، به خیال این که مثل داستانها، موهایم را در هوا افشانکند و منصرف میشود وقتی میبیند که این موهای مجعد تودرتو خیال افشان شدن ندارند......
باد می ایستد. سکوت سردی همه جا را پر کرده، مگر غار غار کلاغی گاهبهگاهی خراشی بر این هیبت ساکن وارد کند. نگاه میکنم! هیچ ذوقی برای ماندنم نمانده...
رنگ حوض پر از ماهی در نگاهم رفته و نمیدانم این بی رنگی به خاطر غباریست که این زمستان بر روی آن نشسته یا غباری که در چشمم دارم!؟
از وقتی رفتنمان قطعی شد این گونه شدم.
دوست داشتم این خانه را؛ پنجاه سالگیاش را، حیاط قدیمی و بدون مشرفش را، حوض پر از ماهیاش را، دو درخت خرمالو و درختان توت و نارنجش را، گلهای رز و محمدیش را دوست داشتم! حتی شمشادهای هرجاییاش را دوست داشتم. آن تابستانها که تخت روی حوض میگذاشتم و در خنکای آب و سایهی درخت خرمالو برای خودم رمان میخواندم را دوست داشتم. آن لاکپشتها، ماهیها حتی این گربهها، حتی آن گربهای که آن بهار ماهی قرمز توی حوض را ناجوانمردانه شکار کرد، آنطور که پولکهایش روی آب حیران مانده بودند، همه را دوست داشتم.