شب نوروز؛ شب اول قبرم
جمعه, ۱۸ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ
این مطلب در تاریخ 7 فروردین 1390 در وبلاگ قبلی یانون منتشر شده بود و تنها به منظور آرشیو شدن این جا هم منتشرش می کنم.
-----------------------
ایستادهام وسط حیاط، باد نوروزی بیستونهم اسفند لای موهایم میوزد، به خیال این که مثل داستانها، موهایم را در هوا افشانکند و منصرف میشود وقتی میبیند که این موهای مجعد تودرتو خیال افشان شدن ندارند......
باد می ایستد. سکوت سردی همه جا را پر کرده، مگر غار غار کلاغی گاهبهگاهی خراشی بر این هیبت ساکن وارد کند. نگاه میکنم! هیچ ذوقی برای ماندنم نمانده...
رنگ حوض پر از ماهی در نگاهم رفته و نمیدانم این بی رنگی به خاطر غباریست که این زمستان بر روی آن نشسته یا غباری که در چشمم دارم!؟
از وقتی رفتنمان قطعی شد این گونه شدم.
خیلی تلاش کردم نرویم!
دوست داشتم این خانه را؛ پنجاه سالگیاش را، حیاط قدیمی و بدون مشرفش را، حوض پر از ماهیاش را، دو درخت خرمالو و درختان توت و نارنجش را، گلهای رز و محمدیش را دوست داشتم! حتی شمشادهای هرجاییاش را دوست داشتم. آن تابستانها که تخت روی حوض میگذاشتم و در خنکای آب و سایهی درخت خرمالو برای خودم رمان میخواندم را دوست داشتم. آن لاکپشتها، ماهیها حتی این گربهها، حتی آن گربهای که آن بهار ماهی قرمز توی حوض را ناجوانمردانه شکار کرد، آنطور که پولکهایش روی آب حیران مانده بودند، همه را دوست داشتم.
وقتی اول بار نجوا میکردند که باید برویم، باورم نمیشد.
وقتی اول بار صریح گفتند که باید برویم، اعتراض کردم! خیلی دعوا کردم و آخر سر، کار را وانهادم.
وقتی فروختندش دلم گرفت. بغضم نترکید اما بغض بود!
وقتی خانه خریدند، ناامید شدم. هر بار خیلی تلاش کردم که نرویم. اما...
اما حالا، عصر بیست و نهم اسفند، حالا که رفتن قطعی شده، نگاه که میکنم، میبینم حتی نمیخواهم برای لحظهای دیگر این جا بمانم!
میخواهم سریع ماشین را پرکنند از بار، میخواهم چیزی روی زمین نماند. نمیخواهم حتی یک شب دیگر در اینجا بمانم!
حالا که توی حیاط تنها ایستادهام، میبینم تمام تعلقم به این پیرسالخورده، گویا از میان رفته... دوستش دارم هنوز، اما نمیخواهم بمانم....
هیچ وقت فکر نمیکردم این طور شود. هیچ وقت فکر نمیکردم این قدر راحت همه چیز را وابگذارم و بروم. قبلا خیلی خوانده بودم اما تا ندیدم باورم نشد.
وقتی ماشین پر شد و هنوز بار بر روی زمین مانده بود، انگار عالم را بر سرم خراب کنند! آخر چرا؟ "چرا باید باز هم بمانیم! دارد شب میشود."
حتی خودم را هیچ از این شماتت نمیکنم که این قدر راحت دارم همه چیز را میگذارم و میروم! خوب میدانم جایی که میروم تنگ است و خیلی از این خوبیها را ندارد و میدانم البته موقتیست، اما هیچ دانستهای وادارم نمیکند که لااقل سربرگردانم و برای بار آخری، سر و قدش را نگاه کنم. گویی در خانهی خودمان، مهمان بودهام و حالا وقت رفتن شده.
خیلی یاد مرگ افتادم. شب نوروز؛ شب اول قبرم.......
خوب فهمیدم که هرچه قبرم تاریک باشد و هرچه آیندهام سخت، روزی که قطعی شود رفتنم، خیلی راحت همه چیز را میگذارم و میروم. یعنی مجبورم!
خانهام را، کارم را، شغلم را، درس و مدرسهام را، دوستانم را، مادر و پدرم را، مال و منالم را، .... همه را میگذارم و میروم.
اذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور......
***
روی من حساب نکنید! امروز فهمیدم که خیلی نامطمئنم، یک روز میبینید همه را گذاشتهام و رفتهام. به همین سادگی.......
------------
این نوشته متعلق به همان شب نوروز بود!
فرصت نکردم امسال عیدتان را تبریک گویم! سر همین مشغولیتها دیگر!
سال جدیدتون، به تمامه عید باشه!
تلاش کنید؛ بیش از پیش! جهاد برای خدا که زمان و مکان نمی شناسد. آنها که دستشان میرسد هم در اقتصاد بیشتر تلاش کنند؛ آقای ما، بیخودی چیزی نمیگویند..........