خانهتکانی خانه موقت
سال قبل همین حوالی بود،
نه! اصلا روز بیست و نهم بود. روز آخر سال 89 که اسباب کشیدیم و از خانه دوستداشتنی قبلی "موقتا" به این جا آمدیم. خانه قبلی حیاط خوبی داشت. باغچهی باصفایی داشت و دو خرمالو و دو انجیر و یک توت و یک نارنج و یک محمدی خوش قد و قامت و یک عالمه شمشاد و گل سرخ. چند یاس هم خودم کاشته بودم. یکی از آن وحشی ها که بوی تندی دارد و یکی محبوبه شب. یکی هم رازقی بود که دو بار در سال گل می داد و تمام خانه را بویش برمیداشت. دو انگور هم همین سال آخری کاشتم و از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که همین سال هم میوه داد. البته فقط یکیشان! دو خوشه انگور آبدار و شیرین! خلاصه دوستداشتنی بودن آن خانه -که دیگر خراب شده و جایش را آپارتمانی چند طبقه مانند همه آپارتمانهای سرزمین من ! گرفته - از حد بیان این وبلاگ ساده واقعا بیرون است و این چند خط را هم داغ دل تازه کردم.
از همان آغاز قرار بود این اسباب کشیدن موقتی باشد و منزل جدید هم قرار بود خانهای موقت باشد. به ما گفتند که چند روزی را این جا مستقر میشویم تا بعد ببینیم خدا چه میخواهد. و تنها همین قرار ساده که کماکان هم برقرار است این سال را یعنی سال نود شمسی را سالی به کل متفاوت کرد.
این روزها که به ناچار عید و انتظار مادر، مجبورم گردوخاک روی کتابها و کتابخانه و میز و وسایلم را بگیرم متوجه میشم که همین قرار "موقتی بودن" چقدر سهم داشته در حجم خاک نشسته بر روی وسایل اتاقم.
من سال نود شمسی حتی انگیزه نداشتم خاک از روی کتابهای کتابخانه ام بردارم. مدام میگفتم موقتی ست دیگر. چند روز دیگر میرویم.... حتی تا مدتها، اگر اشتباه نکنم تا همین یکی دو ماه پیش حتی بخش اصلی وسایل خورده ریزم را از کارتنهای اسباب کشی بیرون نگذاشته بودم. و کماکان هم بخشی را در کارتن نگه داشتهام. خیلی عجیب بود سال نود. تو با آن که میدانی در این خانه هستی و نیاز داری به خیلی وسایلت کمتر انگیزه پیدا میکنی که خیلی به رتقوفتق امور بپردازی ، تنها و تنها به خاطر آن که میدانی موقتی هستی....
البته نه که کاری، امری چیزی در این سال معطل بماند ها! نه! این طور هم دیگر احساسی نیستم که مثلا زندگی ام معطل باشد و بنشینم بگویم موقتی هستم! همه چیز تنها یک نگاه بود. یک نگاه کلی که مثل نخ تسبیح باقی چیزها را در کنار هم نگه می داشت.
من موقتی بودم. پس بهتر بود بیشتر وقت و ذهنم را صرف این قرار موقتی نکنم.....
طبعا آن که در سال نود کلی غصه خورد و کلی از دستم شاکی بود ، مادرم بود! می گفت بلاخره یک روز هم یک روز است. نمی شود که اتاقت را این طور نگه داری!؟ ولی عملا شد! من نه که بخواهم حرص کسی را دربیاورم یا حرف حرف من باشد. اما واقعا دلم و دستم به کاری موقتی نمی رفت....
------------
یادگرفته بودم پارسال، از بهار، که به اعتمادهایم به دنیا اعتماد نکنم. پارسال شب اول نوروز شب اول قبرم بود انگار....
پارسال فهمیدم روزی که قرار بر رفتن باشد روز رفتن است و رد خور ندارد.
امسال می بینم اگر واقعا فهمیدن این که ماندنم موقتی ست این گونه سبک زندگی ام را عوض می کنم، چرا نباید سبک زندگی ام در دنیا متفاوت از دیگران باشد؟ ؛ من که می دانم در این دنیا موقتی هستم.
فرمود اذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور......
و این دومین سالی ست که وقتی شکوفههای آخر اسفند را می بینم این جا در یانون ذکر نشور می کنم... خدا را شکر.
------------
امسال سال متفاوتی ست...
اولش غرق ابهام و تحیر شدم. بعد غرق شادی و بعد غرق غم.
تحیر اولش طبیعی ست حتما. :) شادی دومش هم نباید چندان برای کسی ناباورانه باشد. بلاخره از عزیزی هدیه ای باورنکردنی دریافت کرده ام و چرا که شاد نباشم....
اما غمش؟
راستش را بخواهید از این که کسی در این دنیا فکر این را کرده که جان بی ارزش من را بخواهد حفظ کند خیلی دلم پرغم شد. شکر کردم به خاطر خوبی های او ، اما حق نیست کسی به فکر جان چون منی باشد و به قدر همین فکر، خاطر نازکش مشوش باشد. آخر من موقتی هستم. ما موقتی هستیم.....
راستی این کار این عزیز من را در تعارفی اخلاقی دینی قرار داده! ممکن است از این به بعد من را با کلاه ایمنی سوار دوچرخه ببینید! :)