وطن کجاست؟
چرا باید از ایران نرفت؟
هر زمان که تنشی در کشور میافتد، گفتگو از مهاجرت هم بالا میرود. این بار بعد از تنش بنزین، که تنشی روی تنشهای مکرر ایرانِ تدبیر و امید بود، دوباره صحبت از مهاجرت و تصور ساخت بهشتی برای زندگی فردی، خارج از ایران داغ شده است. این بار من از کسانی که انتظارش را نداشتهام نیز شنیدهام...
خب واقعا چرا باید از ایران نرفت؟ «ایرانی بودن» یا «غیرت وطنی» یعنی خون و خاک این ظرفیت را دارد که کسی را یکجانشین کند؟
خیلی باید ساده باشیم که در رقابت بین جنگلهای شمال و دامنههای سبز آلپ فکر کنیم کسی ممکن است این را به آن ترجیح بدهد؟
در کویر مصر عیش کند یا در نوادا در بلکراکسیتی!؟
دیسکوبارهای شبانه تایم اسکوئر کجا و این کافههای قبل نیمهشبْ به زورِ اماکنْ بستهی ما کجا؟
پیادهروی سبز برود از «مسیر سبز» اسالم به خلخال یا از «مسیر بلند» شامونی تا والای جنوبی؛ از فرانسه تا سوئیس.
آبشار دوقولو برود یا نیاگارا… و قطعا نیاگارا!
پشت لپتاپ در تهران سهمش را از جیب خلایق بگیرد یا در منهتن؟
اصلا چرا باید کسی بین این دوگانهها توقف کند و اصلا چرا باید یک نام یا مکان جغرافیایی برای کسی مهم باشد؟! این الکی ایرانیبازیهای فرودگاه امام را به کل نمیفهمم…
چه چیز ایرانِ امروز هست که ممکن است کسی را مجاب کند تا از این خاک نرود و بماند؟!
قرمهسبزیش؟! نوروزش؟! دوستان و خانواده؟! وطن آریایی!؟ خاک وطن؟ آب وطن؟ باد وطن؟ چه چیزی دارد آخر یک جغرافیا؟ این جغرافیا که به خطکش معاصر نگاهش کنی دود است و دم؛ بیتدبیریست و بیکفایتی... این جغرافیا چیزی ندارد که بخواهد کسی را پاگیر کند! تازه در میان این جهانوطنی چند دهه اخیر، اصلا چه فرصتی میماند برای جغرافیا و خاک که عرض اندام کند!؟
اگر نبود این چادرهای به دست باد یا این لچکیهای رنگیرنگی و این مانتوهای بلند و کوتاه در بین خیابانهای این شهرها که به کل منظره شهر ما را با شهرهای جهان دوتا کرده است چه فرقی میکرد این جا یا آنجا؟
اگر نبود تقلای ما برای بازگشت «خدا» بر زمین،
اگر نبود نمازهای جمعه دانشگاه تهران و خیابان طالقانی که جمعهها کف خیابان را سجاده میکند و تجربه سنت را وسط جهان مدرن فرامیخواند چه فرقی بود بین دانشگاهِ تهرانِ رتبهی چهارصدواندیِ ما با هاروارد و امآیتی و …که قطعا حسابگر دانشگاه تهران را انتخاب نمیکرد.
اگر نبود هیئتهای محرم کوچه کوچهها، که نَفَسِ شهر است، این قبرستان را بهتر نبود ترک کنی و بروی قلبِ یخی پاریس، میان دود و دم و تعفن نَفَسِ مردگان زندگی کنی و تکس بدهی تا بیاید بشود جنازه رو جنازه کودکان نحیف یمنی....
اگر نبود جانهای مشتاق به لقای خدایی که گمنام بین همین تاکسیها و پیادهروها و روی دوپا راه میروند و نَفَسشان، اجازه تنفس میدهد به ما میان این دود و دم
و اگر نبود رهبری حکیم - که اگر حتی روزی نمیفهمیدیم چرا دارد چنان میکند، اما نگاهش آرامش بود و کلامش دانش-
چه جای ماندن بود!؟
کسی اگر ارزشافزودههای بزرگ تاریخ معاصر ما را نفهمد همان بهتر نیست که این جا نباشد؟!
بهتر نیست یک تسهیلاتی هم حاکمیت قرار میداد که این فرآیند رفتن را سریعتر میکرد تا راحتتر از این مرحله مهم تاریخی عبور کنیم؟ بدون معطلی و نقنقها.
و دو صد اسف که هنوز نادانها نام این دریوزگیهای روال شده را «فرار مغزها» و «مهاجرت نخبهها» میگذارند...
من که - با وجود مهاجرت بسیاری از اطرافیانم از دوست و آشنا و همکلاسی و ... به اقصای جهان- نخبهای ندیدم مگر این که این واقعیت معاصر را فهمیده و پایش مانده؛ من مغزی ندیدم که متوجه جایگاه عظیم تاریخی ما نباشد...
هر که دیدم که رفت، یا حیران بود، یا گریزان یا آویزان!
حیران به سبب تربیتی که نمیگذاشت بفهمد واقعیات جهان را یا گریزان از شرایطی که پیرامونش ساخته بودند و یا آویزان برای لذتهایی عینیتر
و این اوج نادانی بود.
کسی نمیتواند برود که «نمازگزار» باشد و نه نمازخوان، و آرامش و امنیت سجده را مزه کرده باشد.
کسی نمیتواند برود که شگفتی نماز جمعه را فهمیده باشد؛ با وجود همین ائمه جمعه تکرارگو!
کسی نمی تواند برود که مزه هیئت دستههای عزاداری حسین (ع) را وسط خیابانهای ایران فهمیده باشد.
و اصلا بیا توقع را خیلی کم کنم!
لااقل کسی نمیتواند برود که هنوز آن قدر سالم باشد که فرق بین مالک بودن و مهاجر بودن را بفهمد؛ کسی که نسل را متوجه بشود و ارث را.... - و ارث چه چیز عجیب و پیچیده و بزرگیست.-
و دست آخر کسی نمیتواند برود که برای «خودش» ارزشی قائل باشد.
اگر به من بود - که ظاهراً خدا را شکر که نیست- قطعا میگفتم خدا یکی و محبت یکی و وطن یکی.. پاس ایرانی هر کس را که تبعه کشور دیگری میشد باطل میکردم میگذاشتم بروند سیِ خودشان. بروند وطنشان را پیدا کنند. (۱)
.
تو که من نیستی! لااقل این قدر عاقل باش که بچههای مردم را ندهی دست این جماعت بیارزش «خویشتن»... لااقل با انگ نخبه، نیا و نرسیده از راه هییت علمیشان کن... ما هنوز زخم این سالهای «هییت علمیِ سالهای جنگِ در فرنگْ درسخوانده» را التیام ندادهایم..
(۱) الان نگویی عجب نامتمدن دیکتاتوری! اگر به قاعده عقل و آیندهنگری این برایتان قابل توجیه نیست، به قاعده برخی کشورهای قدرتمند دنیا که اتفاقا برخیشان هم خیلی زیاد رفرنس مردم ما هستند، این قانون تک تابعیتی را بپذیرید! من که فکر میکنم امنیت و اقتصاد و رشد آیندهمان را به شدت تسهیل میکند!
(۲) جهنم ضرر. این وسط بلاخره هزینههایی هم باید تحمل کنیم تا سامان بگیرد. مثلا همین علی حیاتی را بدهیم برود همان قریهشان در هیوستون روی دیوارهای خودشان گرافیتی بکشد و مثل بنکسی صدا کند... عطایش را به لقایش میبخشیم؛ جهنم و ضرر. یا بگیرد جلوی همان سفارتی که دیوارش را خطخطی کرد، پاسپورت وطنش را آتش بزند و مثل خودمان ایرانی بشود!