پیرمرد امام ما بود...
شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۴۶ ق.ظ
این مطلب در تاریخ 13 خرداد 1390 در وبلاگ قبلی یانون منتشر شده بود و تنها به منظور آرشیو شدن این جا هم منتشرش می کنم.
-----------------
سخت می توانم برای کسی توضیح دهم که چرا من،
جوان بیست و چندساله ی هزارهی سوم، جوان عصر ارتباطات، جوان شنگول و سرمست غرور جوانی،
باید با این همه چیز که بهانه های خوبی هستند برای غرور و بی اعتنایی به غیر، با این همه دست مایه ی سرگرمی و غفلت،
عاشق آن پیرمرد هشتاد ساله گشته ام؟
تازه برای تان سخت است احتمالا، که اگر بنویسم : باور ندارم کمتر معشوقی بتواند این گونه عقل از سر عاشقش برباید که او ربوده است.....
پیرمرد امام ما بود آخر.......
-----
امروز را مدام در دلم بود که برای یاد قامت بلندش چه بنویسم که خجل نشوم.
هرچه فکر کردم دیدم دست آخر خجالت را ناچارم ، که تمام وجودم خجالت است در پیش بالای بلند آن بندهی کوچک خدای بزرگ.
دست آخر نتوانستم این بار خجالت را تنهایی بکشم.
نوشتهی زیبایی بود از جناب محمد رستم پور،
دیدم این نوشته را این جا با ذکر مرجعش بازنشر دهم، هم این پنجره به آن نام خدایی مزین میشود و هم من نیز میتوانم نگران بنشینم و حیرانی کنم.
قطعه شعری نیز از احمد محبی آشتیانی در توصیف سرو قدش هست که نزدیک ست به شیدایی چون منی.... که مدتی قبل در همین بلاگ گذاشتم. آن را نیز برایتان دوباره میآورم:
به ستبری ابروی یار من
سایز فایل:888 کیلوبایت
لینک دانلود: http://bayanbox.ir/id/6184095296550818872?download
رگ گردنش متورم شده بود.
فریاد میزد.
نمیلرزید؛ نه صدایش و نه دستهایش.
نگران نشوید، قلبتان را محکم کنید.
خود را آماده کنید براى کشته شدن، خود را آماده کنید براى زندان رفتن، خود را آماده کنید براى سربازى رفتن، خود را آماده کنید براى ضرب و شتم و اهانت، خود را آماده کنید براى تحمل مصایبى که در راه دفاع از اسلام و استقلال براى شما در پیش است.
کمربندها را محکم ببندید براى حبس، براى تبعید، براى سربازى رفتن، براى ناسزا شنیدن، نترسید و مضطرب نشوید.
به من اگر فحش مىدهند، شما چرا غصه مىخورید؟
شما چرا نگران مىشوید؟
مگر من از حضرت امیر- علیه السلام- بالاتر هستم؟
بغض جمع ترکید.
اشکها جاری شد.
طلبهها دستهایشان را مشت کرده بودند.
عبا از روی دوشش افتاده بود.
عبایش را به دوش انداخت.
عبایش را به دوش انداخت.
نعلین را به پا کرد.
از اندرونی آمد تا حیاط.
دستش را بالا برد.
خمینی منم!
او را رها کنید!
سرایدار را پرت کردند گوشه دیوار.
از بس زده بودندش، روی زمین پهن شد.
رفت تا کنارش.
زیر بغل سرایدار را گرفت.
دستمالش را بیرون آورد.
پاک کرد؛ خون پیشانی او را نه؛ اشک خودش را.
از پلهها بالا رفت.
وارد دالان بیرونی شد.
مأموران ساواک برگشتند.
پشت سرش راه افتادند.
پشت سرش راه افتادند.
تراب حق شناس و حسین احمدی.
از فعالین مجاهدین خلق بودند.
نشست پشت میز.
آنها هم نشستند.
جزوه "شناخت" سازمان را گذاشت روبرویشان.
به هم نگاه کردند.
برق شادی در چشمهایشان میدرخشید.
این همه راه تا نجف، ارزشش را داشت.
اگر او هم مانند دیگر روحانیون انقلابی تأییدشان میکرد...
- من نمینویسم...
- چرا آقا؟
- از اندیشههای شما معاد در نمیاد...
- ما...
حرفی برای گفتن نداشتتند.
سکوت کردند.
سکوت کردند.
تعدادشان زیاد بود.
شنیده بودند روزهای آخر اقامت اوست در نجف.
هوا گرم بود.
آمده بودند تا حرفهایش را بشنوند.
شاید اتمام حجتهایش را.
اما او از دعوت گفت.
و از وحدت.
شما اینها را براى خودتان حفظ کنید. هى طرد نکنید؛ هى منبر نروید و بد بگویید. منبر بروید و نصیحت کنید، نه منبر بروید و فحش بدهید.
فحش هم چیز شد در عالم؟!
نصیحت کنید اینها را.
همه را دوست داشت.
همه را دوست داشت.
اما اسلام را بیشتر.
- این حرفها نیست... شاه باید برود...
- اما حضرت آیت الله! آمریکا دارد از او حمایت میکند.
ملت برای روبرو شدن با آزادی آماده نیست!
باید ملت را تعلیم داد.
- ابداً لازم نیست تدریجی عمل کرد.
ملت خواستار یک انقلاب فوری است.
یا همین حالا و یا هرگز.
بازرگان دستی به پیشانیاش کشید.
سنجابی سرش را خاراند.
بلند شد.
وقت اذان نزدیک بود.
برافروخته بود.
برافروخته بود.
هیچگاه اینقدر عصبانی ندیده بودندش.
حتی در گرمای آزاردهنده مردادماه قم.
شدید شده بود گریه حضار.
اما او دست بردار نبود.
من از پیشگاه خداى متعال و از پیشگاه ملت عزیز، عذر مىخواهم، خطاى خودمان را عذر مىخواهم.
ما مردم انقلابى نبودیم، دولت ما انقلابى نیست، ارتش ما انقلابى نیست، ژاندارمرى ما انقلابى نیست، شهربانى ما انقلابى نیست،
پاسداران ما هم انقلابى نیستند؛
من هم انقلابى نیستم.
مردم به سر میزدند.
مسامحه دولت و کارشکنیهای منافقین کارساز شد.
پاوه سقوط کرده بود.
اگر ما انقلابى بودیم، اجازه نمىدادیم اینها اظهار وجود کنند. تمام احزاب را ممنوع اعلام مىکردیم. تمام جبههها را ممنوع اعلام مىکردیم.
یک حزب، و آن "حزب اللَّه"، حزب مستضعفین.
دستش را بالا برد و عرق از پیشانی گرفت.
عرق از پیشانی گرفت.
خبر پیچیده بود.
قلم را برداشت:
- نجات جنابعالى و همراهان محترم از سانحهاى که به حسب عادت مصیبت بار باید باشد نشانهاى از الطاف الهى است براى پیشرفت انقلاب اسلامى.
هلیکوپتر رئیس جمهور دچار سانحه شده بود.
اما او به طرز معجزهآسایی زنده مانده.
زنده ماندن سید ابوالحسن بنیصدر و پیشرفت انقلاب اسلامی؟
اگر رئیس جمهور شهید شده بود؟
اتفاقاتی در راه بود.
اتفاقاتی در راه بود.
گوش تا گوش نشسته بودند.
هنوز گرد رزم بر چهره داشتند.
برای دیدارش سر و دست میشکستند.
حالا جماران بودند.
منتظر.
مشتاق.
جایشان تتگ بود، دلشان وسیع.
من به این چهرههاى نورانى و بشّاش شما، و به این گریههاى شوق شما حسرت مىبرم.
من احساس حقارت مىکنم.
من وقتى با این چهرهها مواجه مىشوم. و این قلبهایى که به واسطه توجه به خداى تبارک و تعالى این طور در چهرهها اثر گذاشته است، احساس حقارت مىکنم.
دیگر کسی صدایش را نمیشنید.
بسیجیان و پاسداران و رزمندگان ضجه میزدند.
اهل تعارف نبود.
اهل تعارف نبود.
در مهمانیهای خانوادگی، جلسه مردانه و زنانه را جدا میکرد.
نوه پسر، نوه دختر را نمیدید.
با اینکه بسیار کوچک بودند.
متعصب نبود.
حریمها را میشناخت.
حریمها را میشناخت.
میرفت توی اتاق.
در را میبست.
گریه میکرد.
شدید.
در که میزدند، گریهاش قطع میشد.
احمد در زد.
جوابی نشنید.
محکمتر.
نه.
طول کشید گریهاش.
آهسته در را باز کرد.
سجادهاش خیس شده بود.
احمد سینهاش را صاف کرد تا متوجهاش شود.
سرفه کرد.
ادامه داشت.
رفت علی را بغل کرد.
آورد توی اتاق.
علی را دوست داشت.
اما گریه قطع نمیشد.
صدایش زد.
سرش را بالا آورد.
- احمد چرا اینجوری میکنی؟
مگر نمیبینی حالم خوش نیس؟
علی را چرا آوردهای؟
چشمانش سرخ بود.
جمهوری اسلامی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود.
تحمل نکرد.