یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

بچه که بودیم؛ به ما فهمانده بودند که حیات یک لطف بزرگ است از جانب خداوند. برای همین همیشه تولد برای ما شگفت انگیز بود. در تولدها این تو بودی که باید با ذخیره عیدی‌ها و سرمایه‌های‌ت برای خانواده کیک می‌خریدی و شکر «بودن»ت را به جا می‌آوردی. خبری از جشن و مراسم و مهمان و ... نبود. خانواده دور هم جمع بود و تو کیک می‌خریدی! البته خانواده‌های ما هم جمعیت خودشان کافی بود برای یک دورهمی و کیک خوردن!

اولین برخورد ما واقعا برخورد بود؛ روز اول دانشگاه هنر، کلاس درک و بیان. من که سر پرسودا و غرور جوانی داشتم مقابلش بلند شدم و دعوای مفصلی کردم...
اما مرد نازنین و خاکی قصه اصلا گویا بهش برنخورد.... دست پاچگی چهار استاد عزیز دیگر کلاس را در مهار من مهار کرد و مهربانانه آتشم را هم به آب لبخند فرونشاند...
همین برخورد تند نخست من و آرامش او بود که صمیمانه در دلم نشاندش و شاید او را هم به همدمی این جوان سرکش علاقه مند کرد. 
بارها در خلوت اطراف کلاس و بازدید و رفت و آمد و ... کنارم می کشید و درددل می کردیم. از زمانه می گفت و از شعرهایش می خواند؛ شعر هایی که مهم تر از صنایع ادبی حس داشت...
یادش به خیر شعر پر حسی که برای علی بن ابی طالب امام مردان تاریخ گفته بود و با خواندنش اشک در چشمش غلطید...
بارها بعد از آن سال ها گفتم که اگر می دانستم محمدابراهیم جعفری که بود جرات نمی کردم آن روز اول بلند شوم... فکر کنم او هم خوب فهمیده بود جاهلی این بچه دانشجوی روز اولی را...
خدایش بیامرزد

محمدابراهیمـجعفری.jpg

انالله و انا الیه راجعون.....
مرد خدا، ولی گمنام خداوند، حضرت آیت‌الله محمد#شجاعی به ملکوت اعلی پیوست....
خدا داند که چه ضربه‌ای به پیکر اسلام است فقدان عالمی بزرگ...... #آیت_الله_شجاعی بی‌نظیر بود در زمان ما.... خدا سایه اولیایش را از زمین کم نکند.
شب میلاد حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله.

آیتـاللهـمحمدـشجاعی.jpg

مرگ‌ در سنین بالا آیات متشابه است اما مرگ جوان‌ترها محکم....

وقتی می‌شنویم که پیرمردی دنیا را بدرود می‌گوید -آن‌قدر برای‌مان طبیعی‌ست- خدابیامرزی‌ش را بدون فاصله می‌گوییم و مرگ را از خود دورتر می‌بینیم. اما وقتی جوانی می‌رود سوال همیشه این است: چرا ؟! 

مرگ نزدیک است. به پیر و جوان . به مرد و زن. به بیمار و سالم. به ثروت‌مند و فقیر.

خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جیدِ الْفَتاةِ... 

حسین سخا رفت. جوان لاغر دوست‌داشتنی یه‌لاقبایی که هیچ ادعا نداشت. کارهای زیادی از دست و ذهن‌ش برمی‌آمد اما به روش گم‌نام‌های تاریخ کم‌تر انگیزه ابراز وجود داشت.

چند سالی‌ست به هدایت عقل نخست، بهار را با یاد مرگ شروع می‌کنم. چه آن سالی که اسباب‌کشی بیست‌ونهم اسفندش خاطره شد، چه آن سالی که خانه‌تکانی خانه موقت‌ش به یاد مرگ‌م‌ انداخت، چه سال قبل که حوصله نوشتنم نبود و چه امسال....

امسال برگ‌های شکننده و ترد تازه‌ درآمده‌ی درختان سخت مشغولم کرده‌بود.... یعنی ما روزی از دل خاک جوان بیرون می‌آییم...

فکرش را بکنید. .... آری فکرش را بکنیم؛ پیش از آن که ندای الرحیل برآید.

سال نو مبارک

سال قبل همین حوالی بود،
نه! اصلا روز بیست و نهم بود. روز آخر سال 89 که اسباب کشیدیم و از خانه دوست‌داشتنی قبلی "موقتا" به این جا آمدیم. خانه قبلی حیاط خوبی‌ داشت. باغ‌چه‌ی باصفایی داشت و دو خرمالو و دو انجیر و یک توت و یک نارنج و یک محمدی خوش قد و قامت و یک عالمه شمشاد و گل سرخ. چند یاس هم خودم کاشته بودم. یکی از آن وحشی ها که بوی تندی دارد و یکی محبوبه شب. یکی هم رازقی بود که دو بار در سال گل می داد و تمام خانه را بویش برمی‌داشت. دو انگور هم همین سال آخری کاشتم و از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که همین سال هم میوه داد. البته فقط یکی‌شان! دو خوشه انگور آب‌دار و شیرین! خلاصه دوست‌داشتنی بودن آن خانه -که دیگر خراب شده و جایش را آپارتمانی چند طبقه مانند همه آپارتمان‌های سرزمین من ! گرفته - از حد بیان این وبلاگ ساده واقعا بیرون است و این چند خط را هم داغ دل تازه کردم.

انجیرهای ما

این مطلب در تاریخ 7 فروردین 1390 در وبلاگ قبلی یانون منتشر شده بود و تنها به منظور آرشیو شدن این جا هم منتشرش می کنم.

-----------------------

 ایستاده‌ام وسط حیاط، باد نوروزی بیست‌ونهم اسفند لای موهایم می‌وزد، به خیال این که مثل داستان‌ها، موهایم را در هوا افشان‌کند و منصرف می‌شود وقتی می‌بیند که این موهای مجعد تودرتو خیال افشان شدن ندارند......

باد می ایستد. سکوت سردی همه جا را پر کرده، مگر غار غار کلاغی گاه‌به‌گاهی خراشی بر این هیبت ساکن وارد کند. نگاه می‌کنم! هیچ ذوقی برای ماندنم نمانده...
رنگ حوض پر از ماهی در نگاهم رفته و نمی‌دانم این بی رنگی به خاطر غباری‌ست که این زمستان بر روی آن نشسته یا غباری که در چشمم دارم!؟
از وقتی رفتن‌مان قطعی شد این گونه شدم.
خیلی تلاش کردم نرویم!
دوست داشتم این خانه را؛ پنجاه سالگی‌اش را، حیاط قدیمی و بدون مشرف‌ش را، حوض پر از ماهی‌اش را، دو درخت خرمالو و درختان توت و نارنج‌ش را، گل‌های رز و محمدی‌ش را دوست داشتم! حتی شمشادهای هرجایی‌اش را دوست داشتم. آن تابستان‌ها که تخت روی حوض می‌گذاشتم و در خنکای آب و سایه‌ی درخت خرمالو برای خودم رمان می‌خواندم را دوست داشتم. آن لاک‌پشت‌ها، ماهی‌ها حتی این گربه‌ها، حتی آن گربه‌ای که آن بهار ماهی قرمز توی حوض را ناجوان‌مردانه شکار کرد، آن‌طور که پولک‌هایش روی آب حیران مانده بودند، همه را دوست داشتم.
حوض خانه مان