یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

از اساس بیلبورد یا به ترجمه این روزها دیوارنگاره یک مدیای از بالا به پایین است و کمتر به درد ارائه اثر هنری خصوصا از نوع مردمی و فرهنگی آن می‌خورد؛ خصوصا وقتی بنا بر ساختن باشد.

فریاد از بالا به پایین فریاد قدرت است بر سر مردم. قرائت قدرت است از فرهنگ، از اقتصاد، از هنر...

قدرت معمولا در جهان معاصر قدرت پول است؛ قدرت سرمایه! و احتمالا تنها در واحه‌ای چون جمهوری اسلامی ایران در دل برهوت انسانیت مدرن، رقیبی چون حاکمیت و ایدئولوژی حاکمه برای این قدرت طبیعی پیدا می‌شود.

بحث نظری اگر بکنیم باید بگویم کاش و صد کاش که حاکمیت ارزش‌ها نمی‌آمد با مدیایی این قدر بالا به پایین و سرسام‌آور با مردم‌ش سخن بگوید.

اما وقتی قرار باشد روی زمین حرف بزنیم باید بگویم خدا را شکر که در مقابل مدیای بالا به پایین و قدرت‌مند سرمایه که روزانه صدها بار تعریف خودش را از عالم و آدم، از مذهب و عقل، از شهوت و میل و البته از مرد و از «زن» بر سر ما آوار می‌کند، فریاد بلند دیوارنگاره میدان ولیعصر (عج)، یعنی فریاد بلند قدرت حاکمه نظام توحید هم هست

که یادمان بیاورد:

این روز اصلا روز مادر بود... نه روز زن.

999477_881.jpg

چهل‌ساله‌ای منزل بلوغ است. منزل اوج.
ما برای چه چهل سال می‌آییم؟ شک دارید که ما چهل سال نیامده‌ایم تا مثلا فلان دولت یا مسئول یا خاندان را تهنیت بگوییم؟! یا تایید کنیم؟ این را باید فریاد بزنیم؟ 
شک دارید بزرگ‌ترین منتقدین خاندان هزار فامیل حزب چپ و راست همین بچه‌های انقلابی خیابان انقلاب بیست و دوم بهمن‌ماه هر سال هستند؟

شک دارید این‌ها ملت‌ند نه آقازاده‌های امام فلان یا شهید فلان یا سردار فلان یا حاج آقا فلان یا این اواخر کره‌خرهای ژن خوب رای معتبر دست‌بند سبز و زرد و بنفش و سیاه به دست؟! ملت پابرهنه چهل سال برای چه می‌آیند؟ ملت پابرهنه‌ای که گاهی فرزندان یک آقا یا وارثان بی‌ادعای شهیدانند...
.
سخت است توضیح این عهد... اما خمینی مرد خدا بود. و خدا عهدش را در نهاد بندگان از ازل گذاشته.... و سید القائد خلف خمینی و به راه او...
ملت پابرهنه این را می‌فهمد و این صدا را خوب می‌شنود... همان میزان که لقمه‌های حرام و رانتی فهم نامردم را کوتاه کرده و گوش‌ش را ناشنوا.

انقلاب اسلامی انقلاب ملت پابرهنه بود. انقلاب مستضعفان ؛ پشت سر امام مستضعفان « و الان کماکان ....»
باقی روزه خور مستضعفان‌یم.


40th.jpg

ایام اربعین ۹۰ بود که در مسجد سهله سرپایی و در بین اعمال و بازدیدها اولین صحبت‌های موکب شروع شد. موضوع از این قرار بود که هیئت هنر بعد از چند سال تجربه سوگواره هنر و حماسه و ارائه آثار عاشورایی در حاشیه خیمه هنر و حماسه، حالا ظرفیت آن را داشت که در کار تولید آثار هنری با طیف وسیع تر مخاطب بشود؛ بی‌دلیل هم نبود. در همین سال‌ها تقاضای زیادی برای استفاده از تولیدات هنری هیئت در بین هیئات مذهبی و جامعه مخاطب هنر دینی ایجاد شده بود. همه این‌ها در کنار این واقعیت که هیئت هنر باید یک جریان زایا و موثر هنری در سطح ملی بماند و با گذر زمان و رفت و امد دانش‌گاهی در فراز و نشیب طبیعی جریان‌های دانش‌گاهی نیافتد، بلاخره بچه‌های هیئت را مجاب کرد که باید قدم در تالیف و تولید با هدف‌گذاری وسیع گذاشت. 
موکب فرزند این اتفاقات و واقعیت‌هاست. آن‌ روزها که شور سفر پرشور اربعین تازه داشت می‌گرفت و موکب‌های عراقی با حال وصف ناشدنی‌شان، یک خیمه آرمانی عزا بودند برای بچه‌های هنر، موکب هم «موکب» شد. نشانی پر از خاطره و علقه و صدالبته با آوا و زبانی جهانی در سطح جهان تشیع و اسلام. راستش این‌ها را هم در زمان انتخاب نام نظر داشتیم؛‌ که خارج از مرزهای اعتباری، در هنر عاشورای بی‌زمان و در پهنه‌ی کربلای بی‌مکان حسینی باید نقش آفرین باشیم.

moukeb.jpg

"شکر زیادت می‌کند و ناشکری کمت."
این قانون هستی‌ست، روزی که به دست هستی‌بخش گشاده شد.
و شکر چیزی نیست که همین طوری فقط به ریا بلند یا به خفی مدام به زبان‌ش بیاوری... شکر از درون خیلی شناسا و ملموس بالا می‌آید. حتی بدون هیچ بروزی. همین که نسبت به زمانه نق می‌زنی و از آینده بیم‌ناکی و مدام فکر دلار و بازار و تحریم و کجا بریم می‌کنی یعنی باید آماده شوی برای کم شدن. برای سقوط اعتبارات‌ت. برای فلاکت...
***
من در دوران اندک و بچه‌گانه عمرم کم ندیدم کسانی را که کم شدند. نابود شدند. ندار شدند. حزب‌های نق نقو که کم شدند! نیست شدند. آدم‌های نق نقو که کم شدند. فراموش شدند... و زیاد کسانی که زیاد شدند؛ از گشاده‌دلی. از رضایت عمیق قلبی ؛ از شکر.
شکر یعنی ببینی که چقدر همه چیز خوب است. چقدر همه چیز به دست کریم است. چقدر عالم روشن است؛‌ با تمام کفر و ایمان‌ش... و چقدر کفر کوچک است؛ وقتی تقلا می‌کند تا با دست‌مالش خورشید را بپوشاند.

شکر یک واقعیت ملموس است برای بنده‌ها؛ و یک دور دست‌نایافتنی برای آزادها.
و خوش بندی‌ که چنین زیاد کند. و اف بر آن آزادی که چنین کم می‌کند.

two-child.jpg

اولین برخورد ما واقعا برخورد بود؛ روز اول دانشگاه هنر، کلاس درک و بیان. من که سر پرسودا و غرور جوانی داشتم مقابلش بلند شدم و دعوای مفصلی کردم...
اما مرد نازنین و خاکی قصه اصلا گویا بهش برنخورد.... دست پاچگی چهار استاد عزیز دیگر کلاس را در مهار من مهار کرد و مهربانانه آتشم را هم به آب لبخند فرونشاند...
همین برخورد تند نخست من و آرامش او بود که صمیمانه در دلم نشاندش و شاید او را هم به همدمی این جوان سرکش علاقه مند کرد. 
بارها در خلوت اطراف کلاس و بازدید و رفت و آمد و ... کنارم می کشید و درددل می کردیم. از زمانه می گفت و از شعرهایش می خواند؛ شعر هایی که مهم تر از صنایع ادبی حس داشت...
یادش به خیر شعر پر حسی که برای علی بن ابی طالب امام مردان تاریخ گفته بود و با خواندنش اشک در چشمش غلطید...
بارها بعد از آن سال ها گفتم که اگر می دانستم محمدابراهیم جعفری که بود جرات نمی کردم آن روز اول بلند شوم... فکر کنم او هم خوب فهمیده بود جاهلی این بچه دانشجوی روز اولی را...
خدایش بیامرزد

محمدابراهیمـجعفری.jpg

رهشرهش by رضا امیرخانی

کتاب از سایر رمان‌های رضا امیرخانی بهتر نیست. برای آن‌هایی که امیرخانی و قلم‌ش را دوست دارند انگیزه اول خواندن کتاب رمان جدید امیرخانی بودن است و طبعا آن‌ها بیش‌تر هم به چشم‌شان می‌آید این عدم تجانس.
تا میانه داستان هنوز زبان راوی لنگ است. به خصوص که اصلا در کت آدم نمی‌رود راوی یک زن باشد و مدام تصور می‌کنی که امیرخانی جهان زنان را درک نکرده است. بعدتر با تاکید راوی بر «زن‌م آیا من» کمی تیغ این انتقاد کند می‌شود. هرچند تا آخر کتاب هم نحوه روایت راوی باورپذیری کم‌تری دارد
با تجربه رئالیسم جادویی خفیف کتب رمان‌های قبلی امیرخانی انتظار چند صحنه این چنینی تا آخر کتاب هم‌راه آدم خواهد بود؛ انتظاری که تقریبا محقق نمی‌شود و کتاب خیلی صریح‌تر و مستقیم‌تر از همیشه به معانی ارجاع می‌دهد؛ شاید همین در کنار فضای یخ کتاب موجب اقبال کم‌تر خواننده‌های امیرخانی نیز باشد
کتاب فراز و فرود تقریبا ندارد. نقطه عطف ندارد. نقش خوب و بد جدی هم ندارد. کتاب به کل خاکستری‌ست. این مساله اگر چه می تواند جزو تدابیر نویسنده برای بیان مساله ای دودگرفته و غم‌بار باشد اما بی تعارف از خواندنی بودن اثر کم می کند. باز هم نثر روان امیرخانی به داد می رسد وگرنه...
این ها از باب نثر و سامان کتاب. اما از باب معانی و موقعیت سازی و سوژه؛ کتاب تلاشی نو برای صورت‌مساله‌ای واقعی‌ست. شهرنشینی و چالش‌های آن. توسعه و جنایت‌های آن . تهران و عاقبت آن
مفاهیم خوبی در هم تنیده شده‌اند تا زندگی لیا و علا و تجسم عمل آن‌ها یعنی ایلیا کنار هم دوران غم‌باری با امید اندک را نمایان کنند. کتاب نقد بی‌پروا و گاهی شعارزده‌ای‌ست به زندگی شهری و توسعه آن... آخرش هم با حواله کردن پیشاب بچه به شهر و ستایش کوه‌پناهان کم‌تر می‌تواند توصیه یا نسخه بپیچد برای مخاطب و همه را حواله به زلزله امیدوارکننده‌ای می‌دهد که محتوم تهران و امثال آن است.
کتاب از این نظر با واقعیت صادق است و آخر داستان را با شیرینی و گل تمام نمی کند.
برای من به عنوان معماری که خانواده معماری هم دارد کتاب یک وجه دیگر هم داشت و آن هم میزان نزدیکی یا دوری نویسنده به این قشر و واقعیات چالش‌های حرفه‌ای و زندگی آن‌ها. به نظر تصویری که نویسنده از جهان حرفه‌ای و خصوصی این قشر می‌سازد بیش‌تر شبیه تصاویری‌ست که سیمای کشور در سریال‌های خانوادگی‌ش نشان می‌دهد و با واقعیت فاصله معنادار دارد. دست آخر زمان کتاب که به شهرداری دهه اخیر تهران برمی‌گردد می تواند موج برخوردهای سیاسی را نیز با کتاب برانگیزاند.

View all my reviews

یعنی از همان اولین روزها معلوم شد #وابستهایم... وقتی برای کوچک‌ترین نیازمان ضجه می‌زدیم تا دل مادر‌هامان را به رحم بیاوریم...
جمله وابسته‌ایم و این وسط برخی وابسته‌تر... بلاخره فرق می‌کند که تاجر باشی یا زارع. که نگاه‌ت به زمین صدرنگ و بدتر اهل هزاررنگ‌ش باشد یا آسمان همیشه آبی... نگاهت به کَن و اسکار و فجر و ونیز و ... باشد و منتظر باشی تا سر موقع برای فلان گالری‌دار یا فلان صاحب حراج دم تکان بدهی، دم کدام پخش کننده را ببینی تا فیلم‌ت خوب‌تر فروش برود. ببینی باد سیاست کدام طرف می‌وزد تا کمپین رئیس جمهور احتمالی را خالی نگذاری و ... یا وابسته نظام اسلامی باشی؛ جایی که هرچه هست هنوز هم تنها ملکی‌ست که عَلَمِ اسلام مجاهدت را بالا برده است.
کدام بهتر است؟

_99994725_1396112223390514513318494-1.jpg

الان دیگر چند سالی‌ست که بازخوانی تاریخ اسلام و تطبیق‌ش با وضعیت امروز کشور به خوبی جا افتاده است. راستش را بخواهید من هم از این تطبیق‌ها درس می‌گیرم. آخر تاریخ در خود جوهره‌هایی دارد که ورای زمان و مکان امکان بروز مکرر دارند. تاریخ هر آن‌چه را یک بار بر پیامبر مصطفی (ص) و بعدتر بر علی مرتضی (ع) آورده است، می‌تواند دوباره بر سر هر مصلح بزرگ اجتماعی و هر انقلابی ریشه از حق‌گرفته‌ای بیاورد.. حتی کربلای حسین (ع) خود را به پهنای تاریخ وسیع کرده است تا باب تهجر را ببندد و امکان بازتعریف را در همه زمان‌ها پیش چشم ما بازکند...

در تاریخ حکومت علی (ع) سه جنگ بزرگ رقم می‌خورد؛ حتی قَتَلَ الناکثین و القاسطین و المارقین...حالا زمزمه‌های فتنه‌های جدید شنیده می‌شود.... چه بسا که به تجربه، هر ده سال منتظر یک فتنه هستیم! و این بار اساتید منبری ما خط فتنه‌های مارقین را به ما گوش‌زد می‌کنند. و از خوارج می‌گویند که «به قاعده تاریخ اصلی چون عدالت را در مقابل ولایت علم می‌کنند.»

اما مگر تاریخ، «امام علی میرباقری‌»ست که اساتید ما منتظرند بعد از صفین‌ش نهروان بیاید؛‌ بی آن که شمشیر علوی در جمل‌ش از نیام برآمده باشد؟! کجا فتنه جمل خوابیده که حالا فقط نهروان مانده باشد؟ نکند فرمان هشت ماده‌ای رهبر انقلاب را که به مدد سکوت همین نخبه‌گان و خواص و تریبون‌ها و منبرها و هزینه نکردن‌شان در راه حق در نطفه خفه شد، می‌توان بر جمل خون‌ریز فتنه‌انگیز پرهزینه تطبیق داد!!؟

برادران! اساتید! بزرگان!

واقعیتی که دم خروس‌ش پیداست را نهاده‌اید و گمان برداشته‌اید؟! فتنه جمل انقلاب اسلامی امروز چونان بزرگ شده است که بیم آن می‌رود انقلاب را یک باره ببلعد! خاندان حاکمه به نحوی بر تمام امور و سرمایه‌ها و فرصت‌ها چنبره زده است که صدای حق خیلی زودتر از همیشه در نطفه خفه می‌شود. دختر وزیر ملک قاچاق می‌کند. برادر رئیس جمهور فساد اقتصادی، برادر معاون اول‌ش در بازداشت است. برادر قاضی‌القضات متهم به فسادی مسکوت، پسر فلان آیت‌الله به فساد اقتصادی متهم؛ پسر دیگرش سوار بر مرکب چند میلیاردی در بالاشهر تهران ویراژ می‌دهد. خانواده یادگارانِ یادگارانِ [و اخیرا] یادگاران، صحبت از ژن خوب می‌کنند و مناصب مهم ملک را به رابطه مصادره می‌کنند.. قاضی‌القضات این میان در کار درس فلسفه، قضا در حال خفه کردن صداهای حق‌طلب، چرا شریح  و کوفه سال ۶۱ را هم در بازخوانی‌های تاریخی‌تان دخیل نمی‌کنید!؟

کجا نظام اسلامی ما در جمل‌ش به روی شتر سرخ‌مو تیغ کشید؟! و کجا عزیزان دوران گذشته و هم‌رزمان‌ خسته‌ش را -با اشک و افسوس- به معرکه قضا و خذلان نبرد سپرد؟! باید می‌ماندیم تا موالیان حضرت عزرائیل آن هم در استخر شاهان طاغوت، جان فتنه را بستانند!؟ و باز می‌ماندیم تا جملی‌ها از رووس فتنه برای‌مان نام اتوبان و تندیس تمام قد و دانش‌گاه و ... بسازند!؟

چرا در مقابل جمل -که در آن واقعیم- صدای‌ شما بلند نمی‌شود و حالا از نهروان می‌گویید.... نهروانی که اگر هم در پیش باشد به قاعده احکام تاریخ، نتیجه جمل و صفین است نه امری جدا از آن‌ها....

بله. نگذاریم. نگذاریم تا انقلاب در گردنه جملی خود بر زمین بنشیند. انقلابی که ناوردهای صفینی زمین‌ش نزده است اما در جمل متوقف باشد... نگذاریم تا جوانان حق‌طلب و مخلص این انقلاب برچسب نهروانی بخورند و آن قدر از حق فاصله بگیرند تا روزی به دامن باطل بیافتند...

آن قدر -به موهوم- ولایت را در مقابل عدالت بلند نکنیم که روزی خدای نکرده واقعا عدالت در مقابل ولایت بلند شود...

عدالتی که مهم‌ترین و یگانه متولی‌ش خود ولایت است؛ بوده و هست.... کجا عدالت مطالبه ولایت نبوده است و کجا در زمانه ما نیز ولایت فقیه ندای بلند عدالت‌طلبی را بلندتر نکرده است!؟ بله وقتی مادحین و منبری‌های عزیز به جای آن که ندای عدالت بشوید و کمک کار ولی خود باشند، در فکر منصب و مقام و بودجه و مصلحت و .... باشند پس چه کسی کمک کار ولی فقیه باشد تا پیش ولی اعظم خدا شرمنده نباشد....

کمی به خود بیاییم.

اربعین چهارسال پیش بود؛ در بحبوحه‌های راه نجف کربلا، وقتی اختلاف محسوس پوشش و ظاهرمان سوال مردم را برمی‌انگیخت و وقتی هدایای هنری و طراحی‌شده‌مان برای‌شان وجد به هم‌راه داشت، برای معرفی خودمان به هزاران نفر با افتخار در جواب این که از کجا آمده‌اید؟ می‌گفتیم «جامعه الفن بالطهران» و در جواب ده‌ها کاروان اروپایی و آسیایی -که تقریبا باورشان نمی‌شد این هیبت عالی کاروان هیئت هنر را که از ایران باشد- وقتی سوال می‌کردند از کجا آمده‌اید؟! می‌گفتیم «Tehran; University of Art» و شوق و ابهام پرشان می‌کرد که مگر چنین چیزی هم وجود دارد؟! و این قدر با شکوه!!؟

همان‌جا به برادر بزرگ‌م علی آقا -گرافیست خوش نام و دانش‌جوی سال‌های ۸۲ تا ۸۷ دانش‌گاه هنر- گفتم به نظر شما چقدر باید هزینه می‌کرد کشور یا نه حتی همین دانش‌گاه هنر خودمان چقدر باید هزینه می‌کرد تا نام خودش را به سه زبان زنده دنیا در بین ۲۰ میلیون انسان شریف این چنین جا بیاندازد!؟ این قدرت بزرگ نه از آن ما بچه‌‌های این سال‌های دانش‌گاه هنر که به تمامه و بی‌ابهام از آن صاحب این حماسه بود و ما کاسب‌کاران خوش‌به‌حال و خوش‌تقدیر این خوان کرم بزرگ. مانند بچه‌پول‌دارهایی بودیم که انگار از خوش حادثه در زمانه‌ای به بلوغ رسیده‌بودیم که ثروت هنگفتی در انتظار ما باشد.. هیئت هنر همه ثروت ما بود در این سال‌های زندگی با هنر. #هیئت_هنر_دوست_داشتنی_ما

***

دانش‌گاه‌های معتبر دنیا هر کدام کانون‌هایی، کلاب‌هایی، جشن‌واره‌ها و بیینال‌هایی فراتر از برنامه‌های مرسوم و جاری خودشان دارند تا قدیمی‌های دانش‌گاه را هم هم‌واره خانواده خودشان بدانند و جامعه قدرت‌مند خودشان را بازتعریف کنند. یادم هست همین چند وقت پیش دانش‌گاه نه چندان معتبر کلدونین گلاسکو (نه آن دانش‌گاه معتبر گلاسگو معروف) محض این که یکی از دانش‌آموخته‌گان‌ش رئیس جمهور کشوری دیگر شده است تبریک رسمی ابزار کرد. این طور دانش‌گاه‌های حتی کم اهمیت جهان هم برای خود سوابق دانش‌آموخته‌گان را مایه عزت و بزرگی و افتخار می‌بینند. بودجه‌های وسیعی خرج این جامعه‌سازی گسترده در جهان امروز می‌شود. وقتی به داخل کشور نگاه می‌کنیم تقریبا کم‌تر دانش‌گاهی از کشور ما هنوز به این سطح از بلوغ رسیده است. اگر موشکافانه‌تر نگاه کنیم به جز ساختار، کم‌تر دانش‌جویانی هم به این بلوغ و آگاهی رسیده‌اند که چنین جامعه وسیعی را در پیرامون یک دانش‌گاه بتوانند تصور کنند و ارزش‌ها و قدرت‌هایی که این میان تولید می‌شود را پاس بدارند. ما در ایران مفهوم دانش‌جو و دانش‌آموخته را ابدا کنار هم به کار نمی بریم. در حالی که دانش‌آموخته یک دانش‌گاه، سفیر و نماینده آن دانش‌گاه می‌شد اگر می‌گذاشتیم...

این سال‌ها مدام به این فکر می‌کنم که چه طور هیئت هنر رشته اتصال من یعنی فارغ‌التحصیل و دانش‌آموخته سال‌های ۸۵ تا ۸۹ دانش‌گاه هنر را با دانش‌گاه‌م وصل کرده است و نمی‌گذارد که ببرد... این خدمت بزرگ چقدر ارزش ریالی و معنوی دارد؟ جامعه بزرگی از دانش‌جویان و  دانش‌آموخته‌گان دانش‌گاه هنر در کنار جامعه بزرگ‌تری از دانش‌جویان و دانش‌آموخته‌گان هنر...چقدر باید تلاش می‌کردیم تا چنین جامعه بزرگی بسازیم؟! کاری که به لطف سفره محبت حسین (ع) این‌ سال‌ها انجام شد و هر روز نو به نو می‌شود...#هیئت_هنر_دوست_داشتنی_ما

***

فرض کنید شهید حججی یا سایر شهدای مظلوم مدافع حرم هم‌کلاسی شما یا هم‌محلی‌تان بود. فرض کنید یک عمر در کنار او بودید و ناگهان با آن تصویر عجیب شورانگیز مواجه می‌شدید. فرض کنید اصلا کل ماجرا در یک روستای دورافتاده و در بین یک جامعه محدود رخ داده بود... به نظر شما در این حالت چه بر سر بازمانده‌ها و مطلعین می‌آمد. مثلا اگر کل این واقعه از آغاز تا انجام‌ش در دل یک روستا، به دور از رسانه‌ها و تبلیغات و ... رخ می‌داد چه می‌شد؟ قطعا زندگی خیلی‌ها را متحول می‌کرد.. آینده مردم روستا را عوض می‌کرد. تاریخ‌شان را به بازی می‌گرفت. اسطوره‌ها و داستان‌های‌شان را برای سده‌ها شاید تغییر می‌داد. چنین حادته‌ای چنان از «کیفیت» برخوردار بود که جهان پیرامون خودش را به کل تغییر دهد و زمان را به بعد و قبل خودش افراز کند...

اما حالا چه شده؟ رسانه‌ها خروار خروار خبر و حواشی واقعه را منتشر می‌کنند. همه مطلع شده‌اند. همه دارند در مورد شهید حججی، شهدای مدافع حرم، باید و نباید این دفاع، مظلومیت مدافعان حریم اسلام و چه و چه حرف می‌زنند. اما واقعا چه‌قدر زندگی‌ها تغییر می‌کند یا چه‌قدر مسیرها عوض می‌شود؟! چه‌قدر زمان برای ما به بعد و قبل این واقعه‌ و چنین واقعه‌های عظیمی تقسیم می‌شود. ما به جای ارتباط واقعی و نزدیک با مساله، در «کمیت»ی عجیب موضوع را حل و فصل می‌کنیم. خبرهای متعدد، پست‌های اینستاگرامی پراحساس، یادداشت‌های تجلیلی، حتی استقبال‌های شورانگیز از خانواده شهید، حتی‌تر اختصاص تریبون‌های متعدد جمعه و جماعات به مساله.... اما چیزی تغییر نمی‌کند. چیزی واقعا بین ما تغییر نمی‌کند. یک شور هرچند باشور اما زمان‌مند و فروکش‌کردنی‌ست. شگفت‌آورتر آن‌که حتی چنان کمیت را بالا می‌بریم که برای نزدیکان و صاحبان تاثیر پیرامون شهید نیز گاهی موضوع را کم‌عمق می‌کنیم. شوری که تنها کفی‌ست روی اقیانوس کیفیت حادثه. «فاما الزبد فیذهب جفاء...»