او که بود؟
برای ما بچهترها خمینی از حرکت تند و وحشیانه هلیکوپتر آغاز میشد! حرکتی که با تمام خشونت و جدیتش در اقیانوس امت هضم میشد. امتی که موج موج میرفت و میامد. موج دستها که بالا و پایین میرفت. تنها؛ پائین که میرفتند و بالا نمیآمدند.... برای ما خمینی از این لحظات شروع شد، وقتی پای تلویزیون خیلی خوشحال صدا میکردیم: هلیکوپتر! مامان هلیکوپتر! و خدا میداند آن روز در دل مامان چه خبر بود....
سالهای بعد همیشه خمینی عکسی بود روی دیوار و روزی بود در سال؛ روزی گرم که ما یک سفر بزرگ شهری میرفتیم و روزهایی که بعد از بهشت زهرا به آن مرقد متفاوت سرمیزدیم. بابا زیارتنامه میخواند و ما سرسره بازی میکردیم؛ اصلا مرمرهای آنجا و سرسرههای مرمرین کف مرقد با همه جا فرق میکرد؛ حرم را در مقیاسی دیگر ساخته بودند و تجربهش همیشه متفاوت بود.... خمینی آن سالها عکسی بود روی دیوار؛ اما عکسی که یادم هست بارها خیرگی میآورد. همیشه فکر میکردم عکسهای پرتره چه خاصیتی دارند که همیشه به تو زل میزنند و همیشه زندهاند؛ بعدتر فهمیدم همه پرترهها این طور نیستند...
سالهای راهنمایی از عکسش بیرون آمد. ویدیوهای جمارانش کمکم خمینی را با یک لحن عجین کرد. لحن ساده و روستایی پیرمردی که از صلابت اعماق وجودت را تسخیر میکند؛ قلبت را میلرزاند و ارادهت را به کل مختل میکند. نخستین قطرات اشک هم همانجا آمد. پیرمرد روستایی با همان زبان سادهش -که روزی قلب یک ملت را تسخیر کرده بود- حالا از دریچه تلویزیون به ما بچههای نسل بعد هم رحم نمیکرد... سالهای عاشقی بود و ما لاجرم باید عاشق میشدیم...
اوایل دبیرستان، سالهای شعر و شور، دیوان شعر مختصرش لابهلای دیوان شعر بزرگان نُه صده شعر پارسی آمد و سکه بازار شاعران بزرگ را نیز از قیمت انداخت. حالا خمینی عجین با دریایی اندیشه و فهم و دانش و حکمت شد برای ما. دین ما را گرفت. بعدتر کتابهای فلسفی و حکمی و اخلاقیش نشان داد نزد بقیه چیزی نیست.... کمتر از چندسال طول کشید تا خمینی برای ما هم «خمینی» شد. مظهر همه خوبیها! زنده بود و از حصار اعصار گذشته.
حالا که کمکم میفهمیدیم در سیاست و اجتماع و اقتصاد و فرهنگ ایران چه خبر است، روز به روز این آیه خدایی بیشتر خودنمایی میکرد. «آیتالله العظمی» در بحرانهای سیاسی، وقتی یارانش یکی یکی کنار کشیدند؛ وقتی خانههای جماران شد کاخهای جماران؛ وقتی ۸۸ همه جا غبارآلوده شد؛ وقتی این آخرها همان مرقد نورانی مرمری بچهگی ما را کوبیدند و جایش ننگآور کاخ تاریخ را ساختند (+)؛ وقتی مردم چند دسته شدند؛ وقتی نان موضوع شد؛ وقتی آمریکا دیگر شیطان بزرگ محترم بود؛ وقتی اصلاح افساد کرد؛ وقتی اصول معامله شد؛ وقتی دروغ سکان مدیریت کشور را گرفت؛ وقتی دوباره رعیت شدیم و حاکمانمان این بار با یقه سفید شاهی میکردند؛ وقتی ... وقتی .... وقتی؛ همیشه این سالها ستارهی راهنمایش درخشیدن بیشتر گرفت. خمینی انگار زندهتر میشد با گذشت زمان.
***
خمینی چنان سکه تزویر را از قیمت انداخت که حالا سه دهه بعد از عروجش هم کسی جرات نمیکند او را از خمینی بودنش بیاندازد. مگر کم هستند شهدا -که زندهاند- و دستمایه خانوادهها و اقوام و همصنفها و ... میشوند؟ اما خمینی چنان عظیم بود که حتی دامن آلوده اطرافیانش او را نیالود. کاخهای جماران و کاخ آفتاب هیچکدام چیزی از عظمت فقیرانه او کم نکرد. چنان رد پای محکمی بر تاریخ گذاشت که کسی نتواند جابهجایش کند یا محوش نماید. واقعتر آن که زنده بود و به قدرت حیاتش نگذاشت تزویر جای حق بنشیند...
***
خمینی حجابی از نور بود و هست؛ از همانهایی که خودش به خرقش کمر همت گذاشته بود بس که پیش رفته بود. از همانهایی که مدام در مناجات شعبانیهها میخواند و گریه میکرد... اما برای ما حجابگرفتهگان وادی ظلمت، همین حجاب نور یک ستاره درخشان بود. درست مثل باقی حجب نور....
حالا نمیدانم ما هم مثل او و مثل اولیای طاهرینش حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور بخوانیم یا نه!؟ ... خدایا خمینی را از ما نگیر!
***
ما خمینی را ندیدیم اما عاشقش شدیم...
مخصوصا آن ابروان پرپشت و پریشانش را که کوه هیبت نورانیش را حمل میکردند...
پ.ن:
خمینی پیامبر نبود؛ احدی از شیفتهگان و راهروان حقیقی راه پیامبران بود. اما به راستی چنان سرشار از صدق بود که اگر قرار بود به قاعده همان سخن بزرگ، دنبال علمای امت پیامبر خاتم بگردیم که از انبیای بنیاسرائیل افضل باشند، به خمینی میرسیدیم