یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

شیرعلی

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۰۹ ب.ظ

به بهانه هفته دفاع مقدس و به بهانه دغدغه‌ای جدی که هست....

می‌گویند جان و شاکله آدمی در همان سال‌های آغاز زندگی شکل می‌گیرد. پدر و مادرها این گونه خیلی موثرند بر به خیر رسیدن یا به شر افتادن کودکان‌شان.

----

شیرعلی یک شخصیت داستانی ست؛ اما نه یک داستان ساده
شیرعلی یکی از اساطیر حماسه دفاع مقدس ماست؛ اسطوره‌ای کوچک که اگرچه در کلام رزمنده‌ای برای کودک پنج‌ساله‌اش خلق می شود اما بازنمودی از بسیجیان کم‌سن و سال اما پرقدر و منزلت سال‌های دفاع مقدس است.

در این پست اسنادی از سال‌های دفاع مقدس را برای اولین بار منتشر می کنم که بی غایت خواندنی هستند.
و فکر می‌کنم در کنار تجدید خاطرات  و لذت‌های موجود در این اسناد، خیلی برایمان جای تذکر و یادآوری ست و در عین حال به نظر می‌رسد بسیار مناسب کتب درسی به خصوص نامه دوم مناسب کتاب فارسی سال دوم راهنمایی (اول دبیرستان جدید) هستند.

داستان از این قرار است؛
کودکی پنج‌ساله در سال‌های دفاع مقدس برای پدرش در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل نامه می‌نویسد و رزمنده‌ی جوان پاسخ می‌دهد. در این پست دو نامه را گزین کرده ام که حال و هوایی مشابه دارند.

خوب می دانم و خوب می دانید که نامه‌های کودک نهایتا برگرفته از احساسات او و به دست مادر او نوشته می شده اند. با این حال چقدر بی نظیر مجموعه ای از اصول و عقاید و احکام و مناسک شرعی و دینی و انقلابی به خوبی به کودک آموزش داده می‌شوند. اصولی چون توحید و عدالت و احکامی نظیر جهاد و نماز و حتی نماز جمعه و صدقه و فضایلی نظیر ایثار و شهادت و .... همه و همه به خوبی در متنی کودکانه گنجانده شده اند.

در مقابل پدر دختر با نوشتن نامه‌ای بی‌نظیر که شامل یک دوره کامل معرفی جبهه و جنگ و توضیح تمام فعالیت‌های جهادی موجود در جبهه‌های دفاع مقدس است با وجود رعایت ادبیاتی کودکانه، در پیوستاری داستانی و با خلق و پرداخت شخصیتی خیالی با نام شیرعلی، به بهترین نحو ممکن کودک خود را با مقوله جهاد و فرهنگ ایثار و شهادت آشنا می کند و این چنین نسلی بلند قامت را برای آینده انقلاب اسلامی تربیت می کند.....

وقتی این سیاق را با تعامل و نحوه‌ی اداره زندگی و تربیت فرزند برخی خانواده های جوان انقلابی این روزهای اطراف خودم مقایسه می‌کنم، کوتاهی قامت‌مان در مقابل بلندای قامت نسل گذشته انقلاب سخت تکانم می‌دهد....

کاش این گونه قدمان کوتاه نمی شد.... به امید دوباره قدکشیدن‌مان...

 

حالا بهتراست خودتان بخوانید....

 نامه‌ی زینب پنج ساله به پدرش در جبهه‌های دفاع مقدس و نامه‌ی پدر؛ رزمنده جوان به دختر کوچکش. خوب است توجه ویژه شود که دخترک پنج‌ساله به جای آن‌که تنها پدر خود را مخاطب قرار دهد به تمامی رزمندگان اسلام نامه می‌نویسد.

بسمه تعالی

نامه‌ی زینب ..... به رزمندگان اسلام

رزمندگان اسلام سلام من به شما که در جبهه هستید و برای رضای خداوند جهاد می‌کنید. از این‌که برای من نامه فرستادید بسیار متشکرم. از نامه شما خیلی خوشحال شدم و برای دوستان دیگرم آن را خواندیم و همه به شما دعا کردند و خوشحال شدند. ما آرزو داریم که شما هرچه زودتر در جنگ پیروز شوید و به خانه‌هایتان برگردید. پدرم هم مثل شما در جبهه است. از همان کودکی من پدرم به جبهه می رفته و از جبهه همیشه برای من تعریف می‌کند و از بزرگواری همه‌ی شماها خصوصا شیرعلی برای من بسیار گفته است. او می گوید که شما چقدر دوست خداوند هستید و دشمن صدام هستید و به پیروی از امام خمینی رهبر انقلاب اسلامی ایران با دشمن می‌جنگید. عملیات می‌کنید. خاکریز و سنگر درست می‌کنید تا دشمن‌ را شناسایی کنید و آن‌ها را بکشید.

من الان بزرگ شده‌ام و 5 ساله هستم و از جبهه خیلی چیزها می دانم، از امام حسین (ع) و از حضرت علی اصغر امام حسین (ع) که چگونه در راه خداوند شهید شده‌اند می‌دانم. من اسم خودم را چون مثل اسم حضرت زینب است خیلی دوست دارم و از خدا می‌خواهم که حضرت زینب از من راضی باشد. من به نماز جمعه می‌روم و از شمر و یزید و صدام هم خیلی بدم می‌آید و برای نابودی صدام باز هم در قلک خودم پول جمع می‌کنم. از سوره‌های قرآن حفظ می‌کنم و در نماز به همه‌ی شماها دعا می‌کنم. به مادرم کمک می‌کنم و به بزرگ‌ترها سلام می‌کنم و احترام می‌گذارم. داداش کوچولویم را هم دوست دارم. من می‌دانم که شما و رزمندگان اسلام و هرکس که خیلی خوب باشد خدا آن‌ها را به بهشت می‌برد و صدامیان را به جهنم می‌برد. خداوند به شماها کمک کند که این جنگ سخت را ادامه دهید و روزی برسد که به سراغ ما بیایید و همگی به کربلا برویم و امام حسین (ع) را زیارت کنیم که من کربلا را خیلی دوست دارم. خدمت پدر بزرگ‌وارم و شیرعلی قهرمان هم سلام مرا برسانید.

زینب ؛ 26 دی ماه 1364

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان

به دخترم زینب ـ ضمن عرض سلام، امیدوارم حال همگی خوب باشد، مادر حالش چه طور است، بهتر شده یا خیر؟ انشاا... خدا همه‌ی مجروحین و مریضان اسلام را شفا دهد، از طرف بنده به آقاجون و مامانت، خاله، عمو، عمه و ... سلام برسان. همچنین به حاج‌آقا و مادربزرگت.

اخیرا که با هم تلفنی صحبت می‌کردیم، شما گفتی که عکس شیرعلی را برایت بفرستم، راستش یک مدت بود یادم رفته بود اصلا شیرعلی کجا رفته، با چند جا تماس گرفتم از او خبری نداشتند. اتفاقی یک روز که شدیدا سرما خورده بودم و سرم درد می‌کرد رفتم یک جای خلوتی استراحت کنم دیدم یک رزمنده حدودا 14 ساله درست هم قد و قواره‌ی شیرعلی (عکس‌اش را در این نامه گذاشته‌ام) مشغول است. صدایش کردم، دیدم خودش است. گفتم تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ تو که عملیاتی بودی و با عراقی‌ها می جنگیدی؟ اسلحه‌ات کجاست؟ گفت: راستش این بار که مجروح شدم برای این‌که بیکار نباشم آمدم کمک تبلیغات، روزنامه‌ها را برای رزمندگان می‌فرستم. به آن‌ها پاکت نامه می‌دهم، کتاب و عکس و فیلم، مهر و جانماز و تسبیح و چیزهای دیگر به آن‌ها می‌دهم. از بلندگو نوار قرآن و سرود برای رزمندگان پخش می‌کنم. موقع نماز ظهر و شب و صبح اذان می‌گویم و وقتی نماز جماعت تشکیل می‌شود مکبر هستم و خیلی کارهای دیگر. انشاا... خوب که شدم از این‌جا می روم، پایم مجروح است. بعد رو کرد به من و گفت یادته؟ روز اول که آمدم جبهه 12 سالم بود گفتم بروم در خط مقدم با عراقی‌ها بجنگم، گفتی حالا زود است، بگذار آموزش ببینی. بعد هم که آموزشم تمام شد باز شما من را فرستادید در واحد دژبانی نگهبانی می‌دادم و رفت‌وآمد رزمندگان و ماشین‌ها را کنترل می‌کردم! یک مدت هم در هورالهویزه ماموریت داشتم که وقتی شما عملیات کردید منم رفتم یک عراقی شکم‌گنده که انگار افسر عراقی بود روی دوشش چند تا درجه داشت گوشش را گرفتم و اسیرش کردم. بعد هم اسرای عراقی را به کمک سایر برادران به عقب جبهه انتقال دادیم. دفعه بعد که اعزام شدم با هزار زحمت رفتم در مهندسی رزمی شروع به کار کردم. البته کنار دست راننده‌ی لودر و بولدوزر. آن‌ها داشتند یک جاده‌ای را درست می‌کردند که به سمت خط مقدم کشیده می‌شد. اغلب اطراف‌مان گلوله‌ی توپ و خمپاره‌ی دشمن بر زمین می‌خورد. آخر دست برای این‌که عراقی‌ها جلو نیایند خاکریز بزرگی دست کردیم که نیروهایمان پشت آن با اسلحه می ایستادند و با عراقی‌ها می‌جنگیدند. خلاصه شب‌ها در خط مقدم کار می‌کردیم و در روز که عراقی‌ها دید داشتند عقب‌تر مشغول بودیم. هر وقت هم بیکار می‌شدم می‌رفتم کمک نیروهای استحکامات. برای رزمندگان سنگر می ساختیم. ما کیسه‌گونی‌ها را پر خاک می‌کردیم و روی هم می‌چیدیم و مثل دیوار آن‌ را بالا می‌آوردیم و رویش را الوار که چوب محکمی است و یا تیرآهن می‌گذاشتیم. روی آن‌ها ورق آهن (پلیت) قرار می‌دادیم  و بالای آن به اندازه‌ی یک متر حداقل خاک می‌ریختیم که سنگر محکمی برای محل استراحت و زندگی نیروهای اسلام باشد و گلوله و ترکش دشمن آن‌ها را مجروح و شهید نکند. یک روز که مشغول زدن خاکریز برای خط مقدم بودیم یک ترکش به دستم خورد. برادران امدادگر دستم را باندپیچی کردند و آن‌ را بستند و با آمبولانس من را به بیمارستان صحرایی آوردند. آن‌جا دستم را بازکردند ترکش را درآوردند و چند جای دستم را بخیه زدند و مجددا آن را بستند. دکتر نوشت که باید به پشت جبهه انتقال پیدا کنم، گفتم: آقا دکتر چیزیم نیست. من از جبهه بیرون نمی‌روم. ما باید عراقی‌ها را زودتر شرشان را بکنیم. گفت حتما باید بروی. دیدم با او سروکله زدن بی‌فایده است. من و چند مجروح دیگر را به فرودگاه بردند که با هواپیما به مشهد اعزام کنند. رفتم به مامور سپاه در فرودگاه گفتم، آقا من می‌خواهم برگردم جبهه کار دارم. گفت تو مجروحی، گفتم زیاد دستم ناراحت نیست، آن قدر اصرار کردم که او قبول کرد برگردم به شرطی که اسلحه دستم نگیرم. به او قول دادم. با اولین ماشین خودم را به پایگاه و محل نیروهای خودمان رساندم. رفتم پیش فرمانده‌مان، تا من را دید گفت چرا برگشتی، گفتم  من دوست دارم تا شکست دشمن از جبهه نروم. خلاصه دردسرتان ندهم فرمانده‌ی ما من را به واحد مخابرات معرفی کرد که بروم آن‌جا کار کنم. در ضمن گفت درسَت را هم بخوان که از بقیه عقب نمانی. چند ماهی بود درس و مشق را کنار گذاشته بودم. خدا پدر و مادرش را بیامرزد. بعد رفت با مجتمع دانش‌آموزی جبهه که رزمندگان در آن درس می‌خوانند صحبت کرد و من را در کلاس دوم راهنمایی ثبت نام کرد. الحمدلله هم در مخابرات کار می‌کردم و هم درسم را می‌خواندم. اوایل تلفن‌چی بودم و تلفن‌ها را جواب می‌دادم. اوقات بی‌کاری هم آموزش مخابرات می‌دیدم. یواش یواش طریقه‌ی کار با بی‌سیم را یادگرفتم. حوالی عملیات فاو بود که دستم کاملا خوب شده بود. با اجازه‌ی فرمانده‌ام بی‌سیم‌چی گردان شدم و در عملیات با فرمانده‌ی گردان بودم. شب عملیات به سرم سربند قرمزی که رویش‌ نوشته شده بود‌: یامهدی ادرکنی، بستم. بی‌سیم را به کولم انداختم. وقتی می‌خواستیم به طرف دشمن‌ حرکت‌کنیم یک برادر روحانی ما را از زیر قرآن رد کرد و تذکر می‌داد آیه‌ی "وجعلنا" را زیاد بخوانید تا می‌توانید ذکر خدا را بگویید. توکل‌تان به خدا باشد انشاا... پیروز می‌شوید. لشکر خدا ظرف کم‌تر از نیم ساعت خط دشمن شکست و عراقی‌ها یک عده‌شان که مقاومت می‌کردند کشته شدند و یک عده هم اسیر و بقیه پا به فرار گذاشتند و ... همین‌طور شیرعلی تعریف می‌کرد که چه‌ها کرده و چه چیزهایی در جنگ دیده که اگر من بخواهم بنویسم باید تعداد زیادی کاغذ نامه را پرکنم. زینب خانم! کاغذ نامه دارد تمام می‌شود و صحبت‌ها و خاطره‌های شیرعلی هم زیاد است. انشاا... در آینده اگر توفیقی حاصل شد برایت از کارهای شیرعلی می‌نویسم. اگر قلکت پر شده آن را از طریق نمازجمعه به جبهه بفرست. انشاا... هر وقت نماز می‌خوانی امام و رزمندگان اسلام، همچنین مجروحین و جانبازان جنگ را دعا کن. در ضمن قرار بود در کنار حفظ سوره‌های کوچک قرآن، حدیث هم حفظ کنی، نمی دانم تا حالا چند سوره‌ی دیگر قرآن و یا حدیث حفظ کرده‌ای. به محمدعلی هم سلام برسان و هوای او را داشته باش. یک وقت خدای ناکرده او را اذیت نکنی‌ها! خدا تو را و همه‌ی بچه‌مسلمان‌ها را در پناه خودش حفظ فرماید. راستی به عبدا... (پسر عمویت)، احسان و الهام و محمدحسین سلام برسان. ـ خداحافظ   اهواز 65/1/16 *

 

* بر روی نامه تاریخ شانزدهم فروردین 66 درج شده است که با توضیح نگارنده نامه، معلوم می‌شود تاریخ اصلی مربوط به سال 65 است و به اشتباه 66 درج شده است.

* برای مشاهده‌ی نامه‌ها در ابعاد بزرگ‌تر کافی ست روی آن‌ها کلیک کنید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی