سبکبالان خرامیدند و رفتند
کم دست و دلم به بلاگ نویسی می رود این روزها. اما درست نیست چراغ این خانه روشن نماند.
---------------------
این را خیلی وقت بود قرار بود این جا منتشر کنم اما قسمت نمی شد انگار.
از آن دسته اشعار و نوحه هایی ست که برخلاف این نوحه های این روزها، دوست داری گاهی صدها بار گوش کنی و با هر بارش بالا و پایین بروی و در جذبهای عاشقانه از دنیا و مافیهایش فاصله بگیری......
کریمان گرچه ستار العیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند.....
به نام کریمش بخوانیدش........
دریافت فایل
سبکبالان خرامیدند و رفتند...
سایز فایل:1.55 مگابایت
:
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان! این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان، جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بست روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارهگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
تو بالا رفتهای من در زمینم
برادر! روسیاهم، شرمگینم
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف، دوش ای دل تو بودی!
نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی!
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را، امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانهی ساقی دویدم
چهل شب راه را بیوقفه راندم
چهل تسبیح ساقینامه خواندم
ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست
گمانم خانهی ساقی همین جاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت
چه درد است این که در فصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در، وای من! قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟!
دعا کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هر چند روی در زدن نیست
کریمان گر چه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند
بکوب ای دل، مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
دلا! پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت، قصهای شیرین بگویم
برون آیی اگر از حفرهی ناز
به رویت میگشایم سفرهی راز
نمیدانم بگویم یا نگویم
دلا! بگذار، تا حالا نگویم
ببخش ای خوب امشب، ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطیفا! رحمت آور، من ضعیفم
قویتر از من است، امشب حریفم
شبی ترک محبت گفته بودم
میان درهی شب خفته بودم
نیام از نالهی شیرین تهی بود
سرم بر خاک طاقت سر نمیسود
زبانم حرف با حرفی نمیزد
سکوتم ظرف بر ظرفی نمیزد
نگاهم خال، در جایی نمیکوفت
به چشمم اشک غم، تایی نمیکوفت
دلم در سینه قفلی بود، محکم
کلیدش بود، در دریاچهی غم
امیدم، گرد امیدی نمیگشت
شبم دنبال خورشیدی نمیگشت
حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی با بلوری می فرستاد
الا! ای عاشق اندوهگینم
نمیخواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز، باز است
نمیدانم که در سر، این چه سودا است!
همین اندازه میدانم که زیبا است
خداوندا چه دردست این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است
مرا ای دوست، شرم بندهگی کشت
چه لطف است این، مرا شرمندهگی کشت
که میدانم تو را شرم حضور است
مشو نومید، این جا قصر نور است...........