یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

یانون

گاه‌نوشته‌های یا.نون

۴ مطلب با موضوع «خاطره‌نوشته» ثبت شده است

مرگ‌ در سنین بالا آیات متشابه است اما مرگ جوان‌ترها محکم....

وقتی می‌شنویم که پیرمردی دنیا را بدرود می‌گوید -آن‌قدر برای‌مان طبیعی‌ست- خدابیامرزی‌ش را بدون فاصله می‌گوییم و مرگ را از خود دورتر می‌بینیم. اما وقتی جوانی می‌رود سوال همیشه این است: چرا ؟! 

مرگ نزدیک است. به پیر و جوان . به مرد و زن. به بیمار و سالم. به ثروت‌مند و فقیر.

خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جیدِ الْفَتاةِ... 

حسین سخا رفت. جوان لاغر دوست‌داشتنی یه‌لاقبایی که هیچ ادعا نداشت. کارهای زیادی از دست و ذهن‌ش برمی‌آمد اما به روش گم‌نام‌های تاریخ کم‌تر انگیزه ابراز وجود داشت.

گوش کنید

به سعید جلیلی رای دادم. با افتخار تمام.... 

او تنها کسی بود که در این وانفسا، ریاست جمهوری اسلامی ایران را در حد یک یا چند وعده اقتصادی کوتاه یا بلندمدت پایین نیاورد.

بی‌حاشیه بود. آقازاده نداشت. کارنامه چرکین نداشت. نگاه کلان داشت و حرف‌های بزرگ و از همه مهم‌تر استقامتی ستودنی.

خدای‌ش حفظ کند که گفتمان انقلاب اسلامی را دوباره قوت بخشید؛ چه رئیس جمهور یازدهم باشد چه نباشد....

 

به بهانه هفته دفاع مقدس و به بهانه دغدغه‌ای جدی که هست....

می‌گویند جان و شاکله آدمی در همان سال‌های آغاز زندگی شکل می‌گیرد. پدر و مادرها این گونه خیلی موثرند بر به خیر رسیدن یا به شر افتادن کودکان‌شان.

----

شیرعلی یک شخصیت داستانی ست؛ اما نه یک داستان ساده
شیرعلی یکی از اساطیر حماسه دفاع مقدس ماست؛ اسطوره‌ای کوچک که اگرچه در کلام رزمنده‌ای برای کودک پنج‌ساله‌اش خلق می شود اما بازنمودی از بسیجیان کم‌سن و سال اما پرقدر و منزلت سال‌های دفاع مقدس است.

در این پست اسنادی از سال‌های دفاع مقدس را برای اولین بار منتشر می کنم که بی غایت خواندنی هستند.
و فکر می‌کنم در کنار تجدید خاطرات  و لذت‌های موجود در این اسناد، خیلی برایمان جای تذکر و یادآوری ست و در عین حال به نظر می‌رسد بسیار مناسب کتب درسی به خصوص نامه دوم مناسب کتاب فارسی سال دوم راهنمایی (اول دبیرستان جدید) هستند.

 از کل دوران تحصیلم در دانشگاه هنر، تنها همین را دارم.

سفری بود به روستایی در شمال طالقان و ما هم قرار بود مثل چهل ‌وپنج نفری که در کاروان مان بودند، برویم  و جست‌وجوگرانه به مطالعه‌ی این روستا و اهلش بپردازیم. و در نظر ما، چه کار عبثی بود کار دوستانم که از قفل درها و سقف ها و دیوارها و ... عکاسی می کردند و متر برمی‌داشتند.

از همان ابتدا با صادق قرار گذاشتیم کاری نکنیم که فردا افسوس بخوریم. رفتیم سراغ تنفس روستا. رفتیم سراغ دردودل مردمان روستا. رفتیم سراغ دل‌های بزرگ و جوانی که در کالبدهای پیر و نحیف جا شده بود.

صحنه هایی را تجربه کردیم که باور کنید به زبان و قلم نمی‌آیند.

صحنه ای از عشق 1400 ساله‌ی جوانی که در قلب پیرمردی نودساله بود؛ هنوز شیرینی ش زیر زبان‌م هست.

کنار پیرمردی نیمه لال نشستیم که آرامش بی نظیرش و اشاره‌اش به آسمان و "برف می آید"ش هنوز دربرم گرفته است. انگار دنیا در تملک‌ش بود.

پیرمرد سیدی را هنوز همراه دارم که بار قمیش بر دوش از بالا می آمد و کنار من و صادق و آن پیرمرد آرام رسید و چیزهایی گفتیم که یقین کردم از من چندصدسالی جوان تر مانده است و حقیقی تر....